پوست انداختم
پرت شدم
به گذشته
انگار خدا قبل تر بیشتر بوده
خدارااین امروزها کم گذاشته ام
میان ذهن وزندگی ام
دلم می ترسد
اگر نفهمم
اگر یک روزحذفش کنم
حذف می شوم
میان خودم
پوست انداختم
رنگم عوض شده
حتی قلبم دیگر سرخ نیست
گویی سیاه شده
دلم می ترسد
نکند به اوج بی ادراکی خدا
میان باورهایم رسیده ام
حواسش هست به من
همین دیروز که بغض خفه ام می کرد
حواسش بود به من
نکند کافر شده ام
این خود وابسته به تهی بودن
را دوست ندارم
انگار خدا قبل تر بیش تر بوده
قبل تر قلبم سرخ تر بوده
روحم از خدا
خالی نبوده
به کمای فکری رفته ام
به کمای بی باوری
میان خودم وخدا
به کمای کافری رسیده ام
پوست اندختم
این خود وابسته به تهی بودن
را دوست ندارم
بدون خدا
روحم به جنون می کشدم
باید به گذشته ام
چنگ بزنم
گذشته ی باورهایم
آن وقت هاکه خدا
را پنجره ی باز اتاقم می دیدم...
نظرات شما عزیزان: